کلیه حقوق محفوظ است ، استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است
طراحی و تولید: "ایران سامانه"
اینها
بخشی از اظهارات دختر ۲۳ سالهای است که برای اعلام شکایت از دوست پسر
سابقش وارد کلانتری شده بود. این دختر که مدعی بود یک عشق خیابانی روزگارش
را سیاه کرده است به کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: در خانوادهای
پایبند به اصول و اعتقادات مذهبی به دنیا آمدم.
پدرم کارمند است و
زندگی متوسطی داریم. اما روزهای فلاکت بار زندگی من زمانی آغاز شد که با
ورود به دانشگاه مسیر اشتباهی را طی کردم و به بیراهه رفتم. وقتی در یکی از
رشتههای مهندسی پذیرفته شدم و به دانشگاه رفتم، انگار دنیای جدیدی را
تجربه میکردم. با افرادی آشنا شدم که دنیای دیگری داشتند.
این دوستان جدید حد و مرزی در ارتباط با
محرم و نامحرم نداشتند و احساس میکردم اعتقادات من کهنه و قدیمی است و
اکنون وارد بهشتی زیبا شده ام و افکار و رفتار آنها را تقلید میکردم. با
خودم میگفتم میخواهم آزادانه و آن طور که دوست دارم زندگی کنم چرا که
نمیخواستم دوستانم مرا دختری عقب افتاده و متحجر تصور کنند.
آرام
آرام شبیه دوستانم شدم. اول چادر را کنار گذاشتم و کم کم مقنعه ام نیز عقب و
عقبتر رفت تا جایی که علاوه بر ظاهر نوبت به اندیشه و اعتقادات خانوادگی
ام رسید. از آن روز به بعد چادر نمازم را با آن گلهای آبی و قرمز زیبایش
در گوشه صندوقچه انداختم و واجبات دینی را فراموش کردم.
برای آن که نزد دوستان جدیدم خودم را دختری روشنفکر با فرهنگ غربی نشان بدهم، مدام از دوست پسرهای نداشته ام سخن میگفتم. یکی از دوستانم که با من خیلی صمیمی بود همیشه میگفت: اگر میخواهی دوست پسر با کلاس و پولدار داشته باشی باید آن را در پارتیها و جشنهای تولد آن سر شهر جست وجو کنی! بالاخره از طریق یکی از دوستانم به جشن تولد «کامبیز» دعوت شدم.
او دوست پسر دوستم «لیدا» بود و خانوادهای ثروتمند داشت. آن شب احساس کردم شانس در خانه ام را زده است و باید در این مهمانی مختلط دوست پسری ثروتمند برای خودم انتخاب کنم تا بعد از ازدواج زندگی مرفهی داشته باشم. با این تفکر کودکانه خودم را به شکل دختران غربی آراستم و با لباسهایی که از دختر عمه ام قرض گرفته بودم راهی جشن تولد شدم. با همه پس اندازم کادویی برای کامبیز خریدم و به مادرم گفتم میخواهم در جشن عروسی یکی از دوستانم شرکت کنم.
مراسم در یکی از باغ ویلاهای اطراف مشهد برگزار میشد و من سختترین لحظات عمرم را میگذراندم چرا که در هر حال به اعتقاداتی پایبند بودم وعمری نجابت و وقار را زیور و زیبایی یک زن میدانستم و اکنون باید همه آن اعتقادات را زیر پا میگذاشتم. در همان جشن بود که با «سینا» آشنا شدم.
او دوست کامبیز بود و در همان دیدار اول به من پیشنهاد دوستی داد. اگرچه هنوز شرم و حیا مرا از بسیاری رفتارهای نامناسب برحذر میداشت، اما از این که به آرزویم رسیده بودم بسیار خوشحال شدم. هنوز مدت زیادی از این عشق واهی نمیگذشت که متوجه رفتارهای عجیب و غریب سینا شدم. او علاوه بر مصرف قرصهای روان گردان به مشروبات الکلی نیز اعتیاد داشت و با زنان و دختران غریبه زیادی در ارتباط بود.
وقتی این موضوع را فهمیدم که از نظر عاطفی به او دل باخته بودم، اما بالاخره راه درست را پیدا کردم و تصمیم به جدایی از او گرفتم چرا که این ارتباط خیابانی جز آسیبهای جسمی و روحی چیزی برایم نداشت. آن جا بود که با نظر مشاوران و کارشناسان اجتماعی سیم کارتم را عوض کردم و دیگر سراغ او نرفتم، اما سینا مرا تهدید میکند که این رابطه پنهانی را برای خانواده ام فاش میکند و با حضور در مقابل دانشگاه مرا تهدید و عربده کشی میکند.
اگرچه او ادعا دارد که میخواهد با من ازدواج کند، اما میدانم این گونه ارتباطها عاقبتی جز رسوایی ندارد. اکنون نیز چادرم را از گنجه برداشتم تا غرور و وقارم لگدمال نشود. شایان ذکر است به دستور سرهنگ نوروزی (رئیس کلانتری شفای مشهد) بررسی این پرونده در دستور کار کارشناسان زبده دایره مددکاری اجتماعی قرار گرفت.